مثل آدمهاي پير نااميد مدام تقويم سالهاي گذشته را ورق مي زنم.ديروز سالمرگ خاله پدرم بود.دلم نمي خواهد بهش فكر كنم.مي ترسم.مرده ترس ندارد اما مرگ ترس دارد.ياد هشت سالگي ام مي افتم.من/مامانم/دختر عمه ي دو ساله ام/همين خاله بابام پشت شورلت تورج خان نشسته ايم.عمه و بابام هم جلو كنار هم هستند.داريم مي رويم استقبال بابا بزرگم كه از مكه مي ايد.تابستان است و هوا گرم.مخصوصا" اين جاده بي نمك قم با آن گرماي عجيب غريبش.دختر عمه ام هي ذغال اخته مي خورد و دست كثيفش را از پشت به يقه پيراهن سفيد بابم مي كشد و من هي مثل خبرچين ها به بابام گزارش مي دهم.او هم از گرما كلافه است و اگر دست خودش بود حتما" همه مان را تو كوير قم چال ميكرد و بر ميگشت اراك.تورج خان ساكت است.دوسش دارم.موهايش فرفري است و فكر نميكنم سي سال بيشتر داشته باشد اما اين"خان" كنار اسمش سنش را مي برد بالاي پنجاه سال.تا امروز گمان ميكنم پنج سالي هست كه تورج خان سكته كرده و دارد خاك مي خورد.ميترسم.از همه ي آن هفت نفر فقط من و مامانم زنده ايم.وقتي تورج مرد بابام براي اولين بار جلوي همه گريه كرد.از ان گريه هاي صدادار.فقط 39 سالش بود.بهمن هشتادودو تعطيلي بين دو ترم اراكم.كله صبح تلفن زنگ مي زند.مامانم پچ پچي ميكند.بابام از تو اتاق داد مي زند كي مرد؟مامانم جرات ندارد حرف بزند.ميرود تو اتاق.بابام انگار بهتش برده.حرف نمي زند همان پيراهن روشن هميشه اش را تنش ميكند و ميرود.عمه ام با همان دخترش شب قبل به خاطر گازگرفتگي خفه شده اند.دلم مي خواهد اين اجل لعنتي بساطش را جمع كند و برود اما انگار حالا حالا كارمان دارد.فروردين هشتادو سه بابام مي رود كنار بقيه مي خوابد.اين را هم باور مي كنم.تير ماه تازه غم هايمان دارند از ياد مي روند كه خبر مي رسد خاله بابام توي اغماست.اميدي نيست.انگار همين ديروز بود كه مامان امد خانه و گفت فردا تشييع جنازه اش است.دلم مي خواهد اگر قرار است بعديي در كار باشد خودم باشم.دلم مي خواهد هميشه سر انگشتان مامانم توي دستم باشد و ببينم كه تند وتند دارد مي زند.
2 comments:
من لال شده م..
عزیز دلم.. می فهمم.. همه شو..
Post a Comment