Thursday, July 13, 2006

من آزادم

گفتند بیایم. آمدم دانشگاه که نمره بگیرم...حالم بد بود..خیلی بد..همه امتحان داده اند و رفته اند فقط مال من مانده...من که حتی 1 جلسه نبودم چون تو همه اش ور دل آن دختر بودی..هی دعا میکنم نباشی.از در تجسمی میایم تو..همه اینجا هستند.نمیخواهم روبرویم را نگاه کنم که نبینمت که هستی..و دست در گردن ان دختره هی عکس میگیرید...هیچ کس را نگاه نمی کنم و می روم بالا...تو هم بیشتر خودت را بچسبان بهش من نمی بینم:می ایم بیرون...بر بر نگاهت میکنم تو هم...خوشحالم که قبول نکرده ام که اینجوری بهم بچسبیم! باید امضا بگیرم که دیر سرامتحان آمده ام...آزادم...قرار هم نیست دستم دور گردنت باشد و به یکی دیگر حرف عاشقانه بزنم...به آن دوستت هم گفتم..گفت عاشق شده و من هی فکر کردم چرا؟حالم بد است...چی تو گلویت گیر کرده که اینجور کبود شده ای؟ دست محبت که دور گردن باشد آدم خفه می شود؟ میروم آموزش و چه خوب که شادی خوشی...و بیشتر از همه "راضی"...از بالا نگاهتان میکنم دستش آرام گلویت را می فشارد.بیشتر خم میشوم تا نگاهت کنم ولی چه فایده؟ دیگر هرگز نگاهم نخواهی کرد....

3 comments:

Anonymous said...

مطالب قبلی بهتر بودند. نثر پخته ای داری....

Anonymous said...

کدوم دانشکده تجسمی؟:)

Anonymous said...

ميدوني چيه بيشتر از اين كه نثرت خوب باشه اين خوبه كه خيلي جذاب و راحت درمورد حس خودت مينويسي.بهت تبريك ميگم.