Thursday, July 20, 2006

این آخری است

بهمن امسال یادت هست؟ هوا آفتابی بود... قرار بود بیایم اراک ببینمت؟می خواستم بگویمت که همه چیز تمام شد.چی شد که نیامدم؟خوب تمام نشده بود دیگر...اما 26 مرداد حتما" می آیم آخر خیلی وقت است همه چیز تمام شده..اگر هم نیامدم ببخش..تحمل دیدن شناسنامه سوراخ شده ات را ندارم.بگذار فکر کنم هنوز مسافرتی.کی بر میگردی؟قرار بود وقتی برگشتی پول پیش خانه را بهم بدهی که این 2سال آخر را هم اینجا بمانم.انقدر دیر کردی که من هم دارم میروم یک جای دیگر..آدرس را که داری هر وقت دلت تنگ شد از آنهمه مرده و فاتحه بیا.منتظرم...هر شب همه جای خوابم را تمیز می کنم/چای را دم میکنم آخر همیشه سرزده می آیی...نمی خواهم برای این کارها از کنارت دور شوم.مهمان هم بیاور...انقدر این 2سال مهمان نداشتیم که دلم لک زده برای یک عروسی. میدانی حتما".چند وقت دیگر خانه مان عروسی میشود.هر دوما نیستیم.اصلا" همه اینها را گفتم که بگویم دلم برایت تنگ شده.برای صدای بداخلاقت/برای غر زدن هایت/برای هورت کشیدن چایی/برای همه چی...حالا همه بگویند دروغ میگویی...می دانی اولین شبی که نبودی دلم برای چی تنگ شد؟برای صدای خس خس سینه ات که از نفس تنگی بود.سرم زیر پتو بود و هی اشک ریختم که کاش شب قبلش که بودی بیشتر بیدار می ماندم که ببینمت.کاش صبحش فقط یک بار سرم را از زیر پتو در می آوردم که برای اخرین بار ببینمت.آن روز چند بار داستان گلهای شیراز را برای رضا خواندم و فقط خودم گریه کردم؟دلم برای کی می سوخت؟ گل مریم یا پرویز؟هیچ کدام...برای فردای بی تو.

3 comments:

Anonymous said...

ميداني نقش جزييات در تاثير گذاري يك متن بسيار زياد است. در نوشته تو هم "تحمل دیدن شناسنامه سوراخ شده ات را ندارم" به مراتب بيشتر از "فردای بی تو" تاثير غمناكش را بر خواننده ميگذارد. چيزي كه در نوشته همشهري كاوه هم ديده ميشد همين بود و باز هم من مسحور نثر تو ام.

Anonymous said...

خدای نکرده برای مامانته؟

MaaNoo said...

آخه یه جوری می خواستم نشون بدم که انگار از قبل می دونستم قراره یه اتفاق بدی بیفته که اونقدر ناراحت بودم.