Monday, September 25, 2006
اينكه گفتم خوبم خوشم نه اينكه دارم پول در ميارم يا دارم به يك رابطه ي امن مي رسم نه!پاهايم سبك شده ان/انگار تا چند روز ديگه مي رم اون بالاها.نه اينكه مي خوام بميرما! نه.فقط يه جور سرگيجه اس.عين چار سال پيش كه ساناز نشست رو اون پله هاي سيماني و خوند.بعد من از بين صداش دويدم تا نشنفم.كه سر ساعت توي همون راه پله برسم.رو به همون پنجره كه آفتابش زمستون تابستون نداشت.تا ازم بپرسه :سي دي كاراتون چي شد و منم عين هميشه بگم جا گذاشتم تو اتاق.تا دوباره بگه :فردا بيارين پس.بعد من دوباره بيام پايين از صداي ساناز بپرم تو حياط خيس.شدم مث اون روز كه گفت: خودتونو بيارين.كه من رفتم رو به روش تا بگم كه مي دونم واسه چي هميشه من جايي ام كه آفتاب صاف بره تو چشام تا راحت رنگ به رنگ شدنش رو ببيني.انگار شيشه توش خورد كردن.كه هي سبز مي شه انگار.مث اون روز آخر كه اومدم وسط حياط سيماني گفتم خودمو جا گذاشتم/يادم رفت/بعدم در اتاقو بستم رفتم يه جايي كه همش برف بود.درخت بود.از بس خالي بودم از بس خودم نبودم سردم شد.فقط يه خط دورم كشيدم كه مردم بفمن منم هستم.كه اون پيداش شد منو گرم كرد/ديد پوك شدم زد خورد شدم.دوباره "من" ساخت.كه كسي منو ديگه نشناسه.مي گن لبخند ادما هيچ وقت عوض نميشه حتي اگه بميرن.كه تو" من" نشناختي.وقتي سر پاييني سهيل و داشتم شلنگ تخته ميومدم پايين.خنديدم كه شناختي.كه گفتي عوض شدي.كه گفتم كجاهايي؟ هر جا تو باشي.خواستم دوباره بودوام تا از بين ساناز و صداش بپرم رو اون پله هاي سيماني خيس.اما نشد.از ديشب تا حالا انگار يه چيزي ريخته.يه جور سبكي.اندفه كسي نيست تا گرمم كنه.فقط خودم.دلم درخت مي خواد/ازون درختا كه هيچ وقت بار نمي دن/برگ ندارن/هميشه لختن.ياد اون حرفش افتادم:ديگه سوداي كسي را ندارم".كه مي خوام تا در شمالي برم بشينم كنار اون در سبز تا بابام بياد بگه عكاسي نه.هنر نه.هيچي نه.فقط برو.منم در اتاقو قفل كنم و برم يه جايي كه همش برف باشه.سرد باشه.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
3 comments:
آهان... دقیقا منظورم همین نوشته هات بود/..:) .. همینائی که اشک تو چشای آدم میاره.
:D نمیگم که گریه م می گیره که! خودتم می دونی ممنظورم چیه شیطون!!
Post a Comment