Wednesday, October 11, 2006

مي آيد سر كلاس.پير است ولي باسواد و مهربان است انگار.
اسمش آنا ست.مي گويد پروژه دكترايش هنر ايران بوده.كم كم نظرم
دارد قهوه اي مي شود.حرف نمي زنم با خودم.بهش مهلت مي دهم.
اسمها را مي پرسد.بعد شروع مي كند از هنر ايران حرف زدن.تا اينجا
خوب است همه چيز.ركسانا كنارم نشسته و ذوق دارد.من نه.دلم درد
مي كند.حرف مي زند.گوش مي دهم.به اصفهان مي رسد.حدسم درست
بود.انگار واجب بود.بعد هي حرف مي زند.ديگر گوش نمي دهم.بعد
آنقدر از همه ي چيزهايي كه من بدم مي ايد حرف مي زند تا يهو
همه ي شنيده هايم را روي ركسانا بالا مي آورم.همه نگاهم مي كنند.
مي گويند چي خوردي؟.هله هوله؟.دلم خوب نيست.سردش شده.
مي آيد بالاي سرم.مي پرسد چي شد؟.مريضم.چه مريضيي؟.نمي خواهم
نه به قارسي بگويم نه ايتاليايي.به زبان ديگري هم آشنا نيستم.سرم
را مي گذارم روي دستهايم.خوابم مي برد.




پنج روز است حبسم.خودم براي خودم وقت ملاقات گذاشته م.
الكي مي گويم مي خواستم صبر و تحملم را بسنجم.حمام نرفتم.
از توالت تميز و سفيد هم خبري نبود.حالا قلبم قدر خود خودم را
مي داند.كسي نيست.بيرون مي آيم.شب شده.باد خنكي مي خورد
توي صورتم.آخيش.همه چي تمام شد.ديگر تهوع ندارم.مريضيي
بي نام هم فروكش كرده.جواب سوالم را نگرفته م.اما ديگر مهم
نيست.همين كه كسي نيست از همه چيز بهتر است.فقط خوبم.
دلم براي تو تنگ شد

2 comments:

Anonymous said...

این عکسه بالای وبلاگت خیلی خوبه.

Anonymous said...

:)
تو يه ح بيش تر داري از من!
نسيم.ح