من دلم نمي خواهد اداي دخترهاي عاشق پيشه را دربياورم.
دلم نمي خواهد كسي دلش برايم بسورد يا فكر كند از تنهايي مي ترسم.
دلم نمي خواهد اداي دخترهايي كه ولشان كرده اند را دربياورم.يا كسي دلش براي تنهايي م بسوزد.
نمي خواهم مدام ناله كنم از اين همه بزرگ شدن.نمي خواهم كودكي م را به رخ بكشم.
من تنهايي م را دوست دارم.
من امروز دلم برف خواست و يك دل سير خر برفي ساختن
من امروز دلم خواست كه از صب تا شب پاي پنجره داريوش گوش كنم.
من امروز دلم خواست اول دبيرستان باشم و يك عالمه برف باريده باشد و مدرسه ها تعطيل باشد
من دلم خواست از شوق تعطيلي مدرسه با گلنوش كيفهايمان را توي برف مثل اسير و برده بكشيم
من امروز دلم خواست كه بهروز دكتر نمي شد و دوباره هر سه توي كوچه خر برفي بزرگ درست كنيم و هي رويشاسب سواري كنيم.
من دلم خواست دوباره روي تاب خانه ي مادربزرگ بشينيم و از پسرهاي كوچه مان حرف بزنيم.
من از اين همه بلوغ متنفرم.
من دلم همان كودكي خام بي عقل را مي خواهد.من از اين همه فكرهاي روشن و شفاف بدم مي آيد.من همان فكرهاي سطحي و پوچ را مي خواهم.
من امروز دلم خواست خودم باشم.نسيم پنج ساله باشم و با تفنگهايم همه ي پسرهاي كوچه بغلي را بكشم.
من امروز دلم خواست هفت ساله باشم و دوباره مرا توي هيچ دبستاني راه ندهند.چون سيبيل بابام كلفت بود.و هي از كيانوري و گلسرخي خاطره تعريف مي كرد.چون حافظه ش همه چيز را نگهداشته بود.
من امروز دلم خواست كه مثل كوكب خانم نيمرويي درست كنم كه زرده هايش قلمبه باشد.
من امروز كبري ترين تصميم زنده گي م را خواستم بگيرم اما كتابم توي باران بود.
من امروز دلم خواست كه سيزده ساله باشم و عاشق آن پسره بشوم.
دلم خواست پانزده ساله باشم و براي اولين بار مشروب خانه گي را مزه كنم و تا صبح از ترس مست شدن خوابم نبرد.
من امروز دلم خواست چار ساله باشم و روي دوش بابام.و از آنجا همه ي دنيا را ببينم.
من دلم خواست كه هيچ وقت بزرگ نمي شدم.و هنوز توي خانه پل فرنگي پاي تلويزيون "فردي مورچه سياه " ببينم.
من امروز دلم خواست كه آن فرشته ي بالدار صورتي برنامه كودك باشم.
من امروز دلم خواهرم را خواست تا كنار هم روي زمين دراز بكشيم و او برايم از پسرهاي دانشگاه بگويد.
من امروز دلم خواست كه پنج ساله باشم و هي با تلفن اسباب بازي به معشوق خيالي م زنگ بزنم.تا مرا ببرد پارك.تاب بازي.
من امروز دلم خواست كه "هاچ زنبور عسل " باشم.
من دلم مي خواهد دوباره برايم جشن تكليف بگيرند و من ديگر از مدرسه فرار نكنم.
من دلم نمي خواهد امروز همان اولين روز بلوغم باشد.من از رازهاي زنانگي بدم مي آيد.
من امروز دلم خواست كه مشقهايم را به ذوق سينما و فيلم "عروس" تند و تند بنويسم.
من امروز دلم خواست كه "سوزي" حرف بزند.
من امروز دلم خواست كه دوباره توي آن عكس توي بغل بابام باشم.
من امروز دلم خواست كه دوباره به دنيا بيايم.
اما اين بار به جاي نهصدوپنجاه گرم درست يك كيلو باشم.
من امروز دلم خواست كه اصلن هيچ وقت به دنيا نمي آمدم.
3 comments:
اگه تو نبودي پس ما كيو دوست مي داشتيم:D
جات خالي جنوب چه هوايي.دل همه واست تنگ شده.
به نظر شما به دنيا اومدن ارزشش فقط به اينا بود؟
بقيه مثلن چيان؟زنده گي هميناست.
راستي اين وبلاگ شما هيچ جايي نيست توش كه آدم اونجا كامنت بذاره؟
Post a Comment