
بعضي چيزها اصلن تصادفي نيستند.مثل اينكه يك روز همينطور سرخوش و بي خيال از خانه بيرون بزني به قصد اينكه به محله اي كه همه بچه گي ت را آنجا گذاشته اي سر بزني.تا قبلش باران همينطور شره مي باريد ولي به محض اينكه پايت را توي كوچه مي گذاري معجزه مي شود.هوا آفتاب مي شود ولي از آن آفتابهاي آخر تابستان.خسته و كشدار.هفت سالم است و دستهاي توي چسب و سريش است.ظهر كه از مدرسه برگشتم مشقهايم را تند تند نوشته م تا بيايم حياط و بادبادكم را براي مسابقه عصر تمام كنم.اين مسابقه آنقدر مهم هست كه حتي دختر خاله عفريته م( كه هميشه سر اينكه كوچه ما ارمني بيشتر دارد يا كوچه آنها با هم دعوا داريم و آخر سر من با اينكه مي دانم كوچه ما ارمني كمتر دارد جر مي زنم و كارمان به گيس و گيس كشي مي افتد) هم آمده تا كمكم كند.تند تند حلقه هاي دمش را مي چسبانيم.هاي و هوي پسرها كه درمي آيد من هم مي پرم توي كوچه و بلند داد مي زنم منم بازي! آن روز شايد اولين و آخرين باري بود كه خواستم اول باشم و شدم.
نمي دانم آن روز بچه هاي كوچه كه روي پله خانه شان يا دم پنجره هاشان نشسته بودند چطور نگاهم مي كردند؟.زرنگ ترين دختر محله/زرنگ ترين دختر شهر/زرنگ ترين دختر دنيا؟.هر چه بود مي خواستم من را بالاتر از همه ببينند.
اول شدم و چه ذوقي داشتم.بعد از آن ديگر مسابقه بادبادك بازي در كار نبود.من هم بادبادك آبي م را از آن بالاها پايين آوردم.حلقه هايش را جدا كردم.صورتش را هم تا كرده م و توي كمد گذاشته م.بادبادك من خسته و پير شده و ديگر نمي تواند توي آسمان بدود.هر بار كه نگاهش مي كنم با آن چشمهاي سياه و درشت كه با ماژيك خواهرم كشيده بودمشان نگاهم مي كند و از م مي خواهد دوباره ذوق اول شدن داشته باشم.ذوق دويدن/مسابقه/بالا رفتن و اوج گرفتن...آخر سر وقتي بهش مي گويم بادبادك ساختن از يادم رفته چشمهايش را مي بندد و مي خوابد.
* ساختن بادبادكي كه سبك باشد و محكم و بتواند بقيه بادبادكها را هم بندازد و آخر سر هم خودش تك و تنها توي آسمان بماند فقط از عهده ي دختربچه هفت ساله اي برميايد كه دلش مي خواهد دايي بهرامش شب كه از كار برمي گردد سرش را بلند كند و بادبادك را ببيند.براي اينكه بادبادك هميشه آن بالا بماند و هي بهش خبر بدهد كه عزيز جونش الان تا كجاي راه رسيده و هروقت رسيد خبرش كند.
4 comments:
* ساختن بادبادكي كه سبك باشد و محكم و بتواند بقيه بادبادكها را هم بندازد و آخر سر هم خودش تك و تنها توي آسمان بماند فقط از عهده ي دختربچه هفت ساله اي برميايد كه دلش مي خواهد دايي بهرامش شب كه از كار برمي گردد سرش را بلند كند و بادبادك را ببيند.
تو محشری... عوضی من !
نسيم به نظرت اون كامنت كثيف از كي بود؟من مي دونم/چون از قديم گفتم داغ لقمه تا چل روزه.بي خيال/اهميت نده.
نسيم اين عكس خيلي باحاله چون فقط اون دختره كه به دوربين خيره شده مي دمنه تو داري دربارشون مي گي
2 اينكه خيلي هم شبيه خودته.فقط موهاش بلنده
جدي مي گم...
Post a Comment