Monday, December 11, 2006

مي ترسم از سرخوشيهايم بنويسم.مي ترسم بگويم كه چقدر دارد خوش مي گذرد/كه بي فكر و خيالم و هر روز بين اين همه برف پياده مي روم و خوش خوشك آواز مي خوانم در حاليكه دستهايم توي جيبهايم است.مي ترسم كه محكومم كني كه از نديدنت خوشحالم و از نبودنت.مي داني بدي دادگاه تو اين است كه همه كاره ش خودت شده اي.من حتي در اين دادگاه پا نگذاشته م.فقط حكمم را داده اي ديگران برايم بخوانند.من درخواست تجديد نظر مي دهم و بايد يك ماه منتظر بمانم.فكر كن كه چه ملودرام مسخره اي است.من با شاكي خصوصي م مي روم سينما و با هم ناهار مي خوريم و با خنده از هم جدا مي شويم. من محكمه اي ندارم چون شكايتي نداشته و ندارم.فقط از سنگسار مي ترسم.و اينكه هر كس از كنارم رد شود سري به افسوس تكان دهد يا به خانه ش دعوتم كند.و من هي پايين تر بروم.اما مطمئنم يك وقتي يك نفر مي آيد كه انصاف دارد و موهايش فرفري است.دادگاه ندارد.و دلش نمي خواهد دستهايش را توي جيب پالتوي من گرم كند و هيچ وقت از شصت دست راستم خوشش نمي آيد.من مطمئنم.

No comments: