Sunday, January 14, 2007

I'll hold on to your heart.I wouldn't cry for anything
سلام.خوبي؟چه سوال مسخره اي.از مرده كه نمي پرسن خوبي؟.قرار نيست همه حرفها را اينجا زد.اما نمي شود بايد يكجوري ريختشان بيرون.نثل استفراغ.اما خوشبوتر.اي نظاره ي شگفت/اي نگاه ناگهان/اي هماره در نظر/اي هنوز بي نظير/.يادتان هست كه؟سه سال پيش توي ماشين.خيابان دامپزشكي/رفته بوديم از خانه همكلاسيم آزاده آرشيوم را بردارم.چه دروغي...بابا من به همان سادگي كه آن روز به تو دروغ گفتم چند روز پيش به يك نفر ديگر هم دروغ گفتم.آن هم توي ترمينال.ازادي/دامپزشكي/هاشمي/خيابانهاي خوبي نيستند.به ما چه؟كوچه هاي تنگ و تاريك.دخترهاي چادري.پسرهاي غيرتي.خودت گفتي:ببين! اينها به درد عاشق شدن مي خورند حيف كه...و نگذاشتي من دنباله حرفت را بگرم.محكم بود.كه بگويم كسي كه فكرش تو را مجبور كرده تا تهران بكوبي بيايي و با من اين چنين مهربان و محكم باشي خانه شان همين جاست.آنقدر خوب است كه من برايش مي ميرم.فقط عيبش به چشم شماها اين است كه بلد نيست لباسهايش را ست كند.كف خانه شان سيمان است لابد.پتوهاشان بو مي دهد/بوي تايت و شفيد كننده.روي ميز آشپزخانه شان گلدان پلاستيكي مي گذارند و حتمن توي يكي از اتاقهاشان از ان عكسهاي بيست سال پيش خميني چسبانده اند.آن شب جرات نكردم بگويم كه تو ماشين را سر كوچه آنها پارك كرده اي/من آرشيوم را از مامانش كه از من بدش مي امد گرفتم.و تو تعجب كردي از دوست مهربانم.ترسيدم چون نمي دانستم شما چه مي خواهي.مي بيني حالا نمي توانم تو خطابت كنم.اما توانستن آن عادت گند"پدر گفتن" سه تاي ديگر را از سرشان بندازم تا بشوي بابا.مهربان و دروغگو مثل من.به همين راحتي.مي خواهم الان با ابهت باشي نه مهربان مثل آن شب قبل از مردنت.كه نصيحت كردي به شيوه خودت:دختر !يا دوستش باش يا هيچي.بين دوست با شوهر فرق زياده.كج نرو.و من آنقدر به حرفهايت گوش دادم تا مرد.خشك شد.طلسم شد.من سه سال است نمي توانم ببينمت تا بهت بگويم كه عاقل شدم و گند زدم.و ديگر مثل آن شب نيستم كه بعد از يك ماه آمدم خانه/نشستي لبه تخت و گفتي تمامش كن.يا خوب باش و دوست يا برگرد.و من هيچ كدام نبودم.اين چند روز بارها خواستم بيايم.از كوير سوت و كور تا مرا صدا زدي/ديدمت ولي چه دور/ديدمت ولي چه دير/خسته ام از اين كوير/اين كوير كور و پير/اين هبوط بي دليل/اين سقوط ناگزير.به خدا...مثل تو.به همان خستگي شب قبل از مرگ.مثل آدمهاي نفس بريده كه ديگر براي زندگي كم اورده اند.و ديگر چيزي در آستين ندارند تا برايمان رو كنند.اي تويي در ان طرف پشت ميله ها رها/اين منم در اين طرف پشت ميله ها اسير/دست خسته ي مرا مثل كودكي بگير/با خودت مرا ببر/خسته ام از اين كوير...فقط يك معجزه كافي است تا ناگهان آدم دستش را كه روي ان سنگ سرد و خيس مي گذارد فرو برود/آن طرف واقعيت دروغ/نمي دانم ان طرف هوا/خاك/حال/آينده و من برگردم به گذشته و با هم برويم عروسك بخريم و تو اسمش را بگذاري سارا.بابا من دروغ گفتم.همه چي رو.و دوباره آنروز بين آنهمه دود و ماشين و بليط ساعت پنج ذروغ گفتم.خانه همكلاسيم آزادي نبود.همه ان سال دروغ گفتم كه از اصفهان و ميدان امامش بدم مي آيد.توي دلم داشتم مي گفتم آن پسري كه سر بن بستشان ايستادي يكروز قبل از كنكور امد/همه اصفهان و قطارش/سي وسه پل و قليانش/اردويش را با دانشگاه و درختهايش را/كه حالا من همه شان را مي شناسم/دختر را/كه عجيب بود و ساكت را بي هوا ريخت روي دامنم. و من يك سال تمام نقشه هايت براي اصفهان رفتن را پوچ كردم.بقيه ش را يادم نيست.فحش بدهم؟به خودم؟به او؟يا به انهايي كه اين را مي خوانند و همه چيز را اشتباه فرض مي كنند و يادشان مي رود من فقط مي خواستم براي پدرم/بابام/كسي با من فقط يكبار بادكنك بازي كرد نامه بنويسم.يادشان مي رود كه مي خواستم براي كسي نامه بنويسم كه فقط يكبار مرا روي شانه هايش گرفت و برايم شعر خواند و آن بالا دست هيچ كس حتي ان دوتا برادر لندهور هم به من نرسيد.من دروغ گفتم.ببخشيد.آزاده اينا خونشون آزادي نبود فقط اسمش آزاده بود...

No comments: