Thursday, February 08, 2007

به ترتيب زماني مي گم كه عذاب وجدان نگيرم.از اولش با مريم شروع شد و نسيم و يه خروار شادي با مورد كه
همه ي روزتو روشن مي كنه با اينكه هوا تاريك بود.بعد هم كه بغلت مي كنم و تازه راني موز و پچ پچ شروع
مي شود و اين پياده روي عزيزم كه هر كجا و كنار هر كس كه باشي روزت را روشن مي كند با اينكه هوا تاريك تر شده بود.
مي رسم به در اصلي خدا خدا مي كنم حدسم درست باشد چون آن وقت شادي ام تمام و كمال مي شود.اين همه فيلم عزيز نديده و آينه اي كه
نمي دانم چرا برعكس همه ي آينه هاي قبلي در آن زيبا مي بينم خودم را و شفاف تر از همه آينه هاست و روزم را روشن مي كند با اينكه هوا تاريك تاريك شده است.
رنگ صورتي سياه مي شود اما هنوز شادي ش زير زبانم هست.اگر مرضيه تو نبودي آن روز توي دانشگاه من مي مردم.حرف كه مي زني/وقتي مي فهمي آدم را /روز آدم روشن مي شود با اينكه آسمان پر از ابر سياه است.
گل سرخ و سفيد و ارغووني!
منو همرات ببر گر مي تووني.
منو همرات ببر منزل به منزل
كه شايد در سفر چندي بموني!
به قول ر.م(جاسم) آدم نبايد همه چيز را بگويد.اما وقتي شب آدم همينجور با خودي روشن است خواندن اين شعرها وقتي عطر زن توي اتاق مي پيچد خودت را هم روشن مي كند.
صبح ها هم خود به خود روشن اند.بايد از ليلا و آنتونيا هم ممنون بود به خاطر اعتمادشان و لطفشان.و همه ي آن بچه هايي كه با موهاي سياه و چشم هاي آبي و بونجورنو گفتنشان
آدم را روشن مي كنند.بعد تو مي رسي مريم.اين باران چه چيز خوبي است.دالون با صداي زشت من كه انگليسي را با لهجه ايتاليايي مي خوانم.و خنديدنت كه همه ي خوبيهاست.
و آن كوچه قشنگ و خانه هايش و تو كه تنها كسي هستي كه رك مي گويم دلم مرد مي خواهد اما مي ترسم.و تو مي داني از چه.و "ر" را نفرين مي كنم.نفرين نمي كنم كه بعدي برسرش بياورد همه آن دردها را.مي گويم پشيمان شود و نتواند برگردد.با بستني ي يخ زده و اب دماغي كه از سرما و گريه راه افتاده.جدا كه مي شوم حتي آن ترافيك وحشتناك هم چيزي از اين نور شيري رنگ كه توي سرم وول مي خورد كم نمي كند.
اگه فقط يكي از شماها نبودين من چي كار مي كردم؟!

No comments: