Sunday, February 04, 2007

چه خوب كه فهميده م مي ايي و اينجا را مي خواني.خوب كه نه.عادت هاي من را كه مي داني.اينجا هم مدام بايد نق و نوقهايم را بخواني.حتمن توي دلت مي خندي.نه.مسخره م مي كني.تنهايي م را به رخم مي كشي.خوب حق داري.هيچ چيزمان شبيه ديروز/ماه پيش/سال پيش/سه سال پيش اين موقع ها نيست.حتي من هم.ديدن تو خالي از لطف نبود.ژوژمانتان عقب افتاده بود نه؟من و ساناز و سيامك توي همان راهرو بوديم.نزديك همان ديواري كه كارهاي تو بود.من را نمي شناختي.خوب بازهم مثل هميشه حق داشتي. ترم اولي بودم.اين را بايد از آن پنتكس اسقاطي مي فهميدي كه نفهميدي.توي گوش هر سه مان اين بود:
So if you want to love me
then darlin' don't refrain
Or I'll just end up walkin'
In the cold November rain
نگاهمان كردي و رد شدي.بعد دوباره دوباره دوباره...انقدر كه يادت رفت بقيه كارهايت را بچسباني به آن ديوار روبرو.از صدقه سر ديوار شما بود كه مميز را ديدم.حالا كسي بود يا نبود بالاخره انقدر اسمش را شنيده بوديم كارهايش را توي كتابهايمان ديده بوديم كه دلمان مي خواست ببينيمش.تو به چشمهاي گرد شده من خنديدي.يادت هست.بعد از آن هر وقت افتاب بود تو هم بودي من هم بودم.راستي توي وبلاگ قبلي يك چيزي نوشته بودم درباره ت.مثل هميشه اين نوستالژي لعنتي زده بود به دلم."ر" تمام شده بود.نگو از اولش هم مي دانستي كه دروغ است.هيچ كس فكرش را نمي كرد.چند وقت پيش يك نفر با تعجب پرسيد:چهار سال با هم؟دلم مي خواست مي نشستم همه چيز را برايش مي گفتم.مي گفتم كه تو از همان روز كه رفتم و منتظرش شدم تا تو ببيني و بي خيال شوي مي دانستي كه شك كرده م.هم سن بوديد.اما تو بلد نبودي پياده از اين سر شهر بروي آن سر شهر.تو بلد نبودي هول شوي.فكر مي كردم از سر با تجربگي است.نمي خواهد الان توي دلت به اين همه بچگي و بلاهت و هر چيزي كه اسمش هست بخندي.مي دانم.بدي اين وقتها اين است كه فقط يكبار اتفاق مي افتند.تكرار شدني نيستند براي همين مي خواهم هر چزي كه يادم هست بنويسم..ياد آن تابلوي بي اسم افتادم.گفته بودي به خودت قول داده اي يك وقتي رويش اسم بگذاري.هنوز هم بي اسم است؟.شبها خواب راه پله ي دوم را مي ديدم.هميشه هم تعبير مي شد.سال آخرت بود ولي هميشه بودي.تغيير رشته م را كه دادم و رفتم مدام خواب مي ديدم كه تو داري از پشت آن ميله هاي سبز به دستهاي ما نگاه مي كني.بعد از يك ماه يادم رفت.سرپاييني سهيل هم ديگر يادم /يادت/يادمان/اردوي ياسوج/بوفه بالا هيچ چيز را روشن نكرد.فقط ياد مجسمه هاي انگليسي مي افتم و پس گردنت كه هميشه تميز بود و موشك پسرهاي نمايش كه پشتشان براي "ر" امضا درست كردي.هيچ وقت هم نفهميد كار تو بود.مطمئنم پنج ماه است كه ديگر با آن امضا كاري ندارد. آن تو آن ايمان آن روز آن پله هاي دو تا يكي تمام شده اند.اما خودم را نمي دانم. يه چيزي بگم.آينه هه شكست.فقط قابش مونده.كليشه نبودها.يه آينه ي واقعي شكست.منم خيلي بزرگ شدم.آن موقع ها هنوز اسم اصفهان را نشنيده بودم.شانس آورديم.دو ماه بعدش بود.اصلن اين زمستان همه ش پر از ياد است.پر از آدم.پر از آينه دق.آخر سر بي خيال شيراز رفتن مي شوم.از توقف اصفهان مي ترسم..باور نمي كني؟.

No comments: