Friday, February 09, 2007

روزي روزگاري سلطاني ضيافتي ترتيب داد که همه‌ي شاه‌زاده خانم‌هاي قلمروش در آن بودند. يکي از نگهبانان به نام بستا، دختر سلطان را ديد که قشنگ‌ترين دختر آن سرزمين بود و عاشق‌اش شد. اما يک سرباز بي‌چاره در مقابل دختر سلطان چه کاري از دست‌اش بر مي‌آمد؟ يک روز ترتيبي داد که بتونه باهاش صحبت کنه و بهش گفت که نمي‌تونه بدون اون زندگي کنه. شاه‌زاده خانم که تحت تاثير عمق احساسش قرار گرفته بود به سرباز گفت: "اگه بتوني صد شبانه روز زير ايوون اتاق من منتظر بموني، بعدش مال تو مي‌شم." و سرباز به آن‌جا رفت و ايستاد! يک روز، دو روز، ده روز، بيست روز... هر شب شاه‌زاده خانم از پنجره اونو مي‌ديد اما سرباز عاشق هرگز از جاش تکان نخورد. بارون باريد، باد اومد، برف باريد، اما اون جم نخورد. پرنده‌ها روي سر و کله‌اش خراب‌کاري مي‌کردن و زنبورها نيش‌اش مي‌زدن! بعد از نود شب، اون لاغر و رنگ پريده شده بود؛ از درد اشک مي‌ريخت، اما نمي‌تونست اونا رو پس بزنه. حتي ديگه ناي اينو نداشت که بخوابه. شاه‌زاده خانم هم‌چنان اونو تماشا مي‌کرد... و درست در شب نود ونه‌ام، سرباز از جاش بلند شد، صندلي‌شو برداشت و از اون‌جا رفت!
سينما پاراديزو/آلفردو

No comments: