Saturday, March 03, 2007

من بلد نيستم چيزي را تحليل كنم حالا خوب يا بد/از هر چيزي خوشم بيايد مي گويم چه خوبه/بدم بيايد ديگر سراغش نمي روم/حالا هم مي خواهم بگويم روياي تبت فريبا وفي را بخوان.نمي دانم شايد چون يكجورهايي به حال و روزم شباهت داشت اينطور دوستش دارم.بخوانش/آرام و پيوسته/از آن كتابهايي است كه بايد هر جمله; هر كلمه ش را مزه مزه كني.از صفحه 1 تا 175 همين شكلي است.شخصيت ها/مكانها...وسطهايش كه رسيدم فكر كردم راوي خودم هستم/شيوا/حتي مادرشان/مهرداد هم كه اسطوره يي است براي خودش توي زندگي من/مرد آرام اما نيست/شايد هم هست.من نمي فهمم.هر چه هست مجبور شدم براي اينكه بخوانمش و نمي شد چراغ را روشن كرد با چراغ قوه زير پتو بخوانمش.
*اگر دیر یادم افتاده بخونمش به روم نیارین:)

No comments: