Thursday, August 31, 2006

پاورقيت در عاشقي

تو بايد ريشهايت را با كش مي بستي/تمام مي شود.سي دي عكسها را مي گذارم كه ببينم/ميگم ببينش! فوق العادست! ميگه من از مردي كه چشماش مژه نداره خوشم نمي آد.مگه بايد تو خوشت بياد؟ اون موقعم مي گفتي از مرداي سبزه هم خوشت نمي اد اما من خوشم مياد.چه خوب كه "ر" هم قد من بود_سبزه_هم بود.از لج تو هم شده بود مي خواستم دوسش داشته باشم.چطور مي شه تو ورك شاپي كه چار نفر ديگه هم هستن آدم فقط از يكيشون سيصدتا عكس بگيره؟ _خوب دوسش دارم...پايم توي خالي كنار تخت فرو مي رود.ياد آنشب مي افتم كه انهمه غيبت كرديم.مرجان چه عكس خدايي...ماه چندم سربازي ات بود؟كاش نبودي...يعني بودي..آن وقت حتما" آن روز به جاي آنكه توي دانشگاه ول بچرخم و بروم سر كلاس طراحي اش مي آمدم پيش تو...تقصير من نبود.تقصير آن ريش بلند و پيراهن سفيدش بود.كه مجبور شدم از تلفن كارتي كه زير پاهايش بود شايد/ بگويم عاشقش شدم.سيگارم را كه روشن مي كنم نفيسه هم كنار آن پسر كافه چي –احسان-مي نشيند.كافه عكس جاي خوبي است نه؟!بعد با آن چشمهاي ورقلمبيده اش نگاهم مي كند.از همان لبخندهاي كج و كوله اش تحويلم مي دهد.ميگويد نفيسه هم دوسش دارد.ميگويم:گه خورده.ميخندد.بلند بلند...به بچه اي كه ازش داري فكر ميكنم.كه قرار است توي خوابگاه بزرگش كني.چه تخيلي داشتيم من و تو! توي اطلاعات كتاب دنبال سال تولد نويسنده مي گردم.ندارد.محب علي خواهر داشت؟يا دختري كه بتواند داستان بنويسد؟....بي خيالش مي شوم.مي روم دنبال سي دي كارهاي كامراني يا يكي ديگه..شايد تنها بود

2 comments:

Anonymous said...

نسيم خداحافظ...فقط اينكه آدم هميشه يه جور نيست.دلم مي خواست ببينمت.نخواستي.مي دونم برگردي هستم و هستي و همه چيز خوب خوب است.

Anonymous said...

این جمله عالی بود به نظرم: «پايم توي خالي كنار تخت فرو مي رود»



منم یه چیزی توی میاه های متن قبلیتم ، با این تفاوت که تازه سال دوم دانشگاه به این نتیجه رسیدم که می خواهم فیلمساز بشم