Monday, December 18, 2006

عكس هاي قهوه اي...
با موهاي خيس از باران پاييزي
توي چشمهايم چيزي نيست
جز قطره اشكي مسخره
براي آن باراني قديمي
كه ديگر به تن نكردي
قول داده بودي يقه باراني ات را بالا بدهي روي
سنگفرش خيابان بايستي با موهاي خيس خورده
از يك باران پاييزي نگاهم كني براي اخرين بار
و براي هميشه بروي.
قول داده بودم روي نيمكت سنگي كنار خيابان
بشينم.توي يك اينه كوچك صورتم را نگاه كنم
آخرين قطره اشكهايم را با دستمال نمزده پاك
كنم و براي هميشه فراموشت كنم.
نه تو به قولت عمل كردي نه من/هردومان
با همين لباسهاي مسخره هميشگي خسته از
گرماي رفته تابستاني پشت سيمهاي پيچ در
پيچ تلفن مثل دوتا ديوار بدبخت همسايه روبه
روي هم ايستاديم.سخت ترين حرفها را از هم
شنيديم باور كرديم يا نكرديم خفه شديم لعنت
شديم و براي هميشه از زندگي هم بيرون افتاديم
نه با پاهاي لرزان روي سنگفرشهاي خيس خياباني
نم زده ان طور كه تو قولش را داده بودي و نه با
چشمهاي پف كرده از گريه آن طور كه من فكر
مي كردم.اصلن همه محاسباتمان غلط شد.مثل همان
جدول ضربهاي چرند هميشگي كه تو مي پرسيدي
و من خنگ بازي درمي آوردم.مثل سياهي زغال ماليده
شده روي استين يك رهگذر كه با عجله به سياهي مترو
سرازير مي شود.مثل اولين قطره باران كه روي
پشمهاي كپك زده يك سگ مي افتد.رفتن تو چرند و معمولي
و دردناك بود.آنقدر دردناك كه ديگر قرصهاي معده سبزرنگ
كه به شكم مي ريزم دردي از من دوا نمي كند.انگار
شمشير لعنتي زبانت را يكباره بدون آب قورت داده
باشم.بعد نشسته باشم كنار جوب ودائم آرزو كنم كه وقتي
همه حرفهايي كه (بدون به ياد اوردن همه كلمات عاشقانه ت(
پشت گوشي تلفن برايم رديف كردي بالا مي آورم دوباره
زخمم سر باز نكند و درد مثل سيل باور نكردني قورباغه هاي
هجوم آورده مزرعه اي خنك در يك عصر بهاري مغزم را تار
و مار نكند.من آرزو مي كنم و تو پشت ميز قضاوت لعنتي ت
بدون هيچ محاكمه اي من را به هفت بار اعدام محكوم مي كني
و عين رابين هود بيچاره به رودخانه پر از برگ و جلبك
مي اندازي.بعد لبخند مي زني و فكر مي كني توي داستان من
كسي هستي!.
لعنتي! بگو ديروز وقتي گوشي تلفن را روي سرم قطع مي كردي
.همان باراني خاكستري را پوشيده بودي.بگو
!!!Unknown!!!

No comments: