Tuesday, March 06, 2007

Image and video hosting by TinyPic
سلام.خوبين؟...بياين گذشته ها رو فراموش كنيم.بديهاشو دور بريزيم/خوبيهاشو نگهداريم پيك شاديهاتونو گرفتين؟...هوا خوبه.عيد مياد.بهار مياد.گل به سبزه زار مياد.منم خوبم.همه خوبن.آدم بد مگه هست؟!.قراره فردا من طلسم اين ماهها رو بشكنم و بعد از اين همه روز(به جز روزايي كه خوابگاه هستم) صبح كه از خواب بيدار مي شم دست و صورتم رو بشورم.بعد برم بيرون.و اگر احيانن خانوم همسايه رو تو پاگرد دوم ديدم با خوشرويي بهش سلام بدم.اونم بايد با روي باز جوابمو بده.فردا قراره تو تاكسي خبري از اين رضا صادقي و چاووشي و ناله و نفرين نباشه.چي مي شد يه روز تو تاكسي كه نشسته بودي يه آهنگ خوب پخش مي شد؟(البته اين اتفاق باورنكردني يه بار براي من افتاد.مي خواستم از فاطمي برم ونك.يه تاكسي نگهداشت.فكر كن تا نشستم صداي سارا برايتمن درومد.اون موقع دوسش داشتم.فكر كردم اشتباه سوار شدم.ديدم نه.بعد از اينم از پارك ساعي تا خود ونك جناب اريك كلپتون هنرنمايي كردن.بعدها چند بار تو همون ساعت رفتم فاطمي كه بيام ونك هر چي نگاه كردم كه پببينمش نبود.)اينم از اين.خوب.اومدم بگم خوبببببببببببم.در ضمن ديگه از فردا همراه خانوم"گ" نمي ريم سيب.هي اون دود بخوره يا من دود هوا كنم.با تلفن آشتي كردم.علامت سوال(؟) جاشو به اسم واقعي نداده ولي همه چيز خوبه گوش شيطون كررر.

Monday, March 05, 2007

+
Did I disappoint you or let you down?
Should I be feeling guilty or let the judges frown?
'Cause I saw the end before we'd begun,
Yes I saw you were blinded and I knew I had won.
So I took what's mine by eternal right.
Took your soul out into the night.
It may be over but it won't stop there,
I am here for you if you'd only care.
You touched my heart you touched my soul.
You changed my life and all my goals.
And love is blind and that I knew when,
My heart was blinded by you.
بعد يادم مي افتد كه چقدر نقشه كشيده بودم.مي خواستم خوب باشم.قرار گذاشته بودم كه اين بار ديگر خبري از چسناله هاي قديمي نباشد.هر چه هست شادي باشد.مي خواستم همه چيز را عوض كنم.كار كنم.عكاسي كنم.با چه خوشحالي خالصي دو تا نمايشنامه هايي كه ليلا انتخاب كرده بود را مي خواستم ترجمه كنم.هزار جور فكر و برنامه داشتم.بي هيچ تضميني.به تضمين كه مي رسم خيال خودم را با همين دو خط راحت مي كنم":تو بودي كه بعدها گفتي هيچ چيز تضمين ندارد و رابطه ي آدمها يخچال و لباسشويي نيست كه گارانتي داشته باشد.يك روز هست/يك روز نيست و اگر كسي تضمين بدهد دروغ گفته است

+شبيه معتادي هستم كه قرار است ترك كند.روزي صد بار دستم را به گوشي تلفن مي كشم/ يا تا چشمم به موبايل مي افتد هي بيخودي باهاش ور مي روم.تنها فرقم اين است كه به زور به تخت قفل و زنجيرم نكرده اند.همين طور ولم كرده اند و جلويم پر از مواد است.اين لعنتي هم اينجا قطع است.تنها كاري كه مي كنم اين است كه شماره ش را با علامت سوال(؟)save مي كنم.

+مي زنم بيرون.سه روز گذشته است و الان است كه صدايش دربيايد: خانم! مجله رسيده ها!.دل دل مي كنم.اما نمي توانم بخرمش.فقط از روي وسوسه اي دروني دستم را روي جلد براقش مي كشم و با نمي خواهم ي تا ته خيابان دراز را مي دوم.مي دوم.مي دوم وتمرين سكوت مي كنم.مي فهمم هيچ كس هر چقدر هم نزديك نمي تواند چيزي به اسم غصه را بفهمد.

Sunday, March 04, 2007

طرح یک سوال کاملن جدی

از خودتون می پرسم و خواهش می کنم جوابشم بدین.چون اینجوری که داره پیش می ره احتمالن تا فردا پس فردا لثه م تیکه تیکه می شه با این نخ دندون کشیدنم.یا اینکه ممکنه فردا مجبور بشم با ماشین 3 برم آرایشگاه و موهامو از ته دیگه بزنم.برای اینکه این اتفاقا نیفته(به خاطر خودم) می پرسم که من چقدر خرم؟اصلن آیا خرم ؟اگه خرم چقدر خرم؟...اینکه اصلن به خریت ربط داره؟نمی دونم /ولی احساس می کنم نباید انقدر غیر متمدنانه رفتار می کردم.یه جورایی دچار احساس قلمبه شده بودم.هر چی بود گذشت.با شما م!!!فهمیدی؟!در کل جواب می خوام.می خوام که اگه اشتباه کردم (درباره احساس خودم) هر چه سریعتر به حالت عادیم برگردم.نمی تونم اینجوری ادامه بدم.کلن همه چی به حالت فلج درومده.چون من خیلی آدم خیالبافی شده م.نمونه ش: نوشته بودم سبابه ی براق بعد وقتی می پرسین اینو کی خریده آدم شک می کنه که به اون جمله دقت کردین بعدم اینکه من منظورم برق ناخن روی انگشتم بود نه اون رینگ...خوب گفتم من روانی م.کسی گوش نداد.می خواستم زنگ بزنم همه اینا رو بگم یا نگم اصلن خیلی عادی باشم اما من اصولن از رجکت شدن/جواب ندادن تلفن/کم محلی/رفتار رسمی و از سر باز کن/و همه اینا می ترسم.اگه نمی ترسیدم که الان این وضعم نبود.خوب دیگه همینا...کلن نوشتار چیز خوبیه.به آدم اطمینان می ده...و چون فکر کردم اینجا تنها جای مشترکه همین جا نوشتم...

Saturday, March 03, 2007

Image and video hosting by TinyPic
با اين گريه كردنم زير پتو/آن هم نصفه شبي/صدايم شبيه صداي سگي شده كه سرماخورده و هي عو عو مي كند.روياي تبت به نصف رسيده و دلم بهم مي خورد.بعد از يك ماه مي روم سراغ Damien rice/زجه مي زند/تصور مي كنم وقتي روي سن دارد همين طور زجه مي زند/ناله مي كند گريه هم كرده؟/نه/صدايش آدم را موذي مي كند.مجبورت مي كند بين اين همه اشك و آب بيني كه سرازير شده ند پوزخند بزني/مطمئنم كه همين را مي خواسته.كه يكهو يادمان بيفتد كه نبايد به هيچ ورمان باشد كه دارد ناله مي كند.ساعت 2 نصفه شب است.جلوي پنجره مي ايستم.خانه خودمان نيستم و عادت ندارم.يادم مي افتد كه در را قفل نكرده ايم.مردها را دوست دارم بخاطر همين اطميناني كه از بودنشان همه جا مي پيچد.وقتي نيستند مي ترسم.استرس مي گيرم و همه دندانهايم درد مي گيرند.مي دانم همه دردهاي مادرم هم از همين است.بعضي شبها كه حواس پرتي سراغش مي آيد.در را قفل نمي كند.مي گويد:بابات مي ايد.پشت در مي ماند.بعد وظيفه من شروع مي شود تا ياداوري كنم كه بابا مرده.نمي ايد.بعد انگار كه بخواهد اسم همسايه مان رابه ياد بياورد سرش را تكان مي دهد و با عجله كليد را مي چرخاند.
امشب من هم مرض گرفته م.دلم مي خواهد نصفه شبي يك نفر ناشناس زنگ بزند و حرف نزند.مثلن همان مردي كه الان دارد از آن طرف پل مي آيد اين طرف.سرش را به طرف من بالا مي گيرد.حتمن كه مرا ديده....
_آقا!در باز است...
_سكوت
_برف مياد.براتون چايي بريزم؟
_سكوت
_آخر زمستوني چه برفي مياد...سرده بيرون.نه؟

مي دانستم هيچ كس نمي ماند/او هم سوار تاكسي مي شود و مي رود.
رابطه ها گيج اند.از نمي دانم شروع مي شوند با هيچ تمام مي شوند.من عقب مانده م.عق مي زنم از اين زنجيري كه به آن وصلم.دلم "مرد آرام" مي خواهد.دلم راز مي خواهد.دوست دارم اين جمله يي كه مي گويد:پيوندهاي ناگسستني از نوع عاطفي" را...
من بلد نيستم چيزي را تحليل كنم حالا خوب يا بد/از هر چيزي خوشم بيايد مي گويم چه خوبه/بدم بيايد ديگر سراغش نمي روم/حالا هم مي خواهم بگويم روياي تبت فريبا وفي را بخوان.نمي دانم شايد چون يكجورهايي به حال و روزم شباهت داشت اينطور دوستش دارم.بخوانش/آرام و پيوسته/از آن كتابهايي است كه بايد هر جمله; هر كلمه ش را مزه مزه كني.از صفحه 1 تا 175 همين شكلي است.شخصيت ها/مكانها...وسطهايش كه رسيدم فكر كردم راوي خودم هستم/شيوا/حتي مادرشان/مهرداد هم كه اسطوره يي است براي خودش توي زندگي من/مرد آرام اما نيست/شايد هم هست.من نمي فهمم.هر چه هست مجبور شدم براي اينكه بخوانمش و نمي شد چراغ را روشن كرد با چراغ قوه زير پتو بخوانمش.
*اگر دیر یادم افتاده بخونمش به روم نیارین:)

Thursday, March 01, 2007

ليكن چه چاره با بخت گمراه...
ببخشيد.من جسارت كردم كه شما را سورمه اي ديدم.شما نه!تو...دنياي وافعي براي مني كه كمرو و خجالتي هستم دنياي خوبي نيست وقتي نمي توانم زل بزنم به چشمهاي بغل دستي م يا حرفهايم را قورت ميدهم(همان اخرين لحظه يي كه مي خواهم خداحافظي كنم يكهو مي گويم يه چيزي.اما يادم نيست.دروغ گفته م مثل سگ.خوب هم يادم هست.اما مي ترسيدم.)دنياي مجازي/بهشت است.وقتي مي توانم شما را تو خطاب كنم.يا به جاي اينكه بگويم استرس دارم بنويسم عاشق شده م.مثل قبل نيست.اصلن هيچ عاشق شدني شبيه هم نيست.خيلي بد است آدم عاشق كسي بشود كه شبيه بقيه نيست.و شايد خيلي ها...ريدم به اين زندگي كه ديوانه است.كه وقتي تو كسي را تا سر حد مرگ دوست داري از تو بدش مي آيد.و هميشه هم كسي كه بيشتر از همه ازو متنفريم عاشقمان مي شود.باشد.باز هم جسارت من را ببخشيد.اگر بلد بودم كه چطور مي شود كاري كرد كه دوستم داشته باشيد.حتمن انجامش مي دادم.من همين شكلي عاشق شده م.با همين موها/با همين خنده/با همين چشمها/با همين دل.با همين فكر.فكر را آخر مي گويم.چون براي شما مهمتر است.فكر من همينقدر است.خيلي بزرگتر باشد مي شود انقدر.ديديد.شايد هم من خيلي خرم يا اصلن مدل شما همينجوري است.مدل من اينجوري نيست.من به اين راحتي عاشق نمي شدم .من عاشق خوابيدنم.يا جلوي هر كسي گريه نمي كنم.من فقط زر مي زنم اينجا.مرضيه حوصله ش از اين قيافه نالان بهم مي خورد.آن شب تصميم گرفته بود انگار كه زنگ بزند همه چيز را بگويد.من خرم.من خرم.من خرم.من خرم.من خرم.من خرم.من خرم.من خرم.من خرم.من خرم.من خرم.من خرم.من خرم.من خرم.من خرم.من صبور نيستم.من اهل اشارت نيستم.من اهل اينجا نيستم.من معني وفاداري سگي را هم نمي فهمم.براي همين مي گويم:من با اين شكلم ريدم به همه چيزي كه بود.كه لحن شما شبيه من نيست.كه من شبيه شما نيستم.
پ.ن:تلفن را مي كشم.شماره آشنايي نيست ديگر.زنگ كه بزنيد يك نفر مي گويد:فلاني خواب است.حمام است.بيرون است.اگر حوصله شان سر برود راستش را مي گويند:گفته نمي خواهم با كسي حرف بزنم حتي شما!تهران هم نمي آيد.فيلم تو را هم پست مي كنم.آدرست را دارم.اگر جراتش را داشتم به جاي اينكه اينجا اسمش را بنويسم.تا راحت شوم.روبرويش مي ايستادم.دستهايش را مي گرفتم و توي گوشش آهسته مي گفتم.فقط تنها عيبش اين بود كه وقتي روزنامه روي سرت باشد تا موش آبكشيده نباشي ديگر به جايي وصل نيستي.همه جا اشغال است.فقط چون چتر چتر نداشتم.باور كن.تمام.
براي همين مي گويم بهتر است بي سر و صدا/بدون اينكه اثري بماند بروي/مثل اين فيلمها كه زن صبح زود قبل از طلوع آفتاب پاورچين پاورچين لباسهايش را مي پوشد و با لبخندي بر لب مي رود بيرون.چيزي هم از خودش به جا نمي گذارد/نه عطري;نه دستمالي.هيچ چيز.بعد هم مي شود همان كارمند سابق خوب كه بايد تا قبل از ظهر همه نامه ها را تايپ كند و اصلن قرار نيست كه پشت زنگهاي تلفن كسي منتظرش باشد.اين روزها همه ي تماسها ناموفقند..
براي هفت ساعت كه مي شود خود سابق بود.نه؟
مي داني بعضي چيزها شوخي شوخي جدي مي شود ولي ديگر نمي توان برگشت به همان شوخي بي مزه چند ماه پيش...مثل همين كه من شوخي شوخي به تو مي گويم:اگه فردا آقاي رنگين كموني رو ديدي بهش سلام برسون.مي خنديم/اما ته ذهن تو شايد يك چيزي روشن شود.
وقتي وظيفه ت را انجام دادي موقع رفتن است.بقيه ش مال ديگري است.نبايد دخالت كرد.چون به شخصيت آدمها ربط دارد.رفتارشان/واكنششان. و تو بايد منتظر باشي.همين/ يا اينكه نمي گذاشتي شوخي شوخي جدي بشود.
گفته بودم صبر و سكوت.اما حرفم را پس مي گيرم.من همه ي حواسم از كار افتاده ند.چشم هايم كم سو تر مي شوند.لامسه م نمي فهمد.صداها صدا ندارند.مزه ي همه غذاها سربي است.پوليپم بهانه يي است براي بويايي م.اما بازهم مي خواهم بشنوم.بشنوم.بشنوم.بايد رودر روي من بايستي/با نام كوچكم صدايم كني و حرفهايت را توي صورتم پرت كني.پرت كني.پرت كني...

Tuesday, February 27, 2007

Image and video hosting by TinyPic
ای کاش که دست تو پذیرش نبود
نوازش نبود
بخشش نبود
که این همه چیزی بودنی حسرت است
باز آمدن همه بینایی است
به هنگامی که آفتاب سفر را جاودانه
بار بسته است
و دیری نخواهد گذشت که چشم انداز
خاطره ای خواهد شد
و حسرتی و دریغی
که در این قفس جانوری هست
از نوازش دستانت برانگیخته...
بامداد
بازهم
مرا دیگر انگیزه ی سفر نیست/مرا دیگر هوای سفری به سر نیست
بامداد

Sunday, February 25, 2007

خودكار استدلر آبي دارد ته مي كشد جوهرش ولي از رو نمي روم.و حتي دخترم هم بدجور نگاهم مي كند.دخترم اسم ندارد.مثل همه چيزهايي كه دوستشان داشته م و نتوانسته ام اسمي برايشان انتخاب كنم.اما دامنش صورتي است و موهايش قهوه يي.رنگ موهاي خودم.براي همين شباهت كوچك مي گويم دخترم است."ر" برايش اسم گذاشته بود اما يادم نيست./فروردين زشت هم دارد نزديك مي شود و دلم مي خواهد يادآوري كنم كه مادرعزيز قول داده بودي بعد از سه سال شريني بپزي ولي انگار در يادش نيست.حتي خبري از تميزكاريهاي هر ساله هم نيست.هر روز موقع ناهار خاطره يي تعريف مي كند تا از ياد نبريم.مي خواهم معامله يي كنم.اگر شريني بپزد_از همان نان پنجره يي هاي بزرگ توي سيني نقره اي اصفهان_من هم امسال جمعه آخر سال همراهش مي روم.آخر اين شريني ها معجزه مي كنند.البته نمي دانم معجزه فقط مخصوص پيامبران است يا شامل حال ما هم مي شود؟مهم نيست.قرار است مثل سه سال پيش كنار استخر پر از اردك و مرغابي و چراغاني هاي شب عيد/ظرف سفيد را رو كنم و بگويم اينها هم سهم شماست!

Saturday, February 24, 2007

خوب نمي دانم چگونه آن را براي شما توضيح دهم.مي گويند از نابهنجاريها و لغزشها حرف مي زنند.براي نمونه يكي از آنها درباره ي مردي حرف مي زد كه زندگي اش را در روياي سفري مي گذراند و سرانجام روزي كه موفق شد به آن سفر برود ديگر دل و دماغ سفر رفتن نداشت.
آنتونيو تابوكي/شبانه هندي
كمي شبيه اين روزها...